دانلود دعا از نوحه با صدا مداحی جدید مولودی روایت حکایت داستان حدیث ۹۰

دانلود جدیدترین نوحه مداحی ها مراثی روضه دعاهای زیبا با معنی احادیث حکایات روایات کمیل معراج بوی سیب ۱۳۸۹ ۱۳۹۰ کریمی قطری ذاکر

دانلود دعا از نوحه با صدا مداحی جدید مولودی روایت حکایت داستان حدیث ۹۰

دانلود جدیدترین نوحه مداحی ها مراثی روضه دعاهای زیبا با معنی احادیث حکایات روایات کمیل معراج بوی سیب ۱۳۸۹ ۱۳۹۰ کریمی قطری ذاکر

دزدی

 استان از حکایت درمورد روایت به حکایات روایات درباره دزدی کردن




در ادامه مطلب

1- امام و اقرار دزد
مردى نزد امام على علیه السلام آمد و اقرار به دزدى کرد، حضرت فرمود: از قرآن چیزى مى توانى قرائت بنمائى ؟ عرض کرد: بلى ، سوره بقره را مى دانم .
فرمود: تو را به جهت سوره بقره بخشیدم . اشعث بن قیس گفت : آیا حدى از حدود خدا را معطل مى گذارى ؟ فرمود: تو چه مى فهمى ؟ هر آینه براى امام است که هرگاه کسى خودش اقرار به دزدى بکند، او را بخواهد حد بزند یا عفو نماید؛ ولى هرگاه دو نفر شهادت دادند تعطیل حدود روا نیست (355).


2 - شتر اعرابى 
شیخ طاووس الحرمین گوید: وقتى در مکه معظمه در مسجدالحرام ایستاده بودم ، اعرابى را دیدم که بر شتر نشسته مى آید وقتى به درب مسجد رسید، از شتر فرود آمد و شتر را خوابانید و هر دو زانویش را بست و آنگاه سر به سوى آسمان بلند کرد و گفت :
بار خدایا این شتر و باربر او را به تو سپردم ، بعد داخل مسجدالحرام شد. طواف کرد و نماز خواند و سپس از مسجد بیرون آمد و شتر را ندید. رو به سوى آسمان بلند کرد و گفت :
الهى در شرع مقدس آمده که مال را از آن کس طلب مى کنند که به او امانت سپرده باشد، اکنون من شتر را به تو سپردم ، تو به من بازرسان .
چون این بگفت ، دیدم که از پشت کوه ابوقبیس کسى مى آید و مهار شترى به دست چپ و دست راستش بریده و در گردنش آویخته است . نزدیک اعرابى آمد و گفت : اى جوان شتر خود را بگیر.
اعرابى گفت : تو کیستى و چطور به این حالت گرفتار شدى ؟ گفت : من مردى درمانده بودم و به خاطر احتیاج شتر را به سرقت بردم ، ناگاه در پشت کوه ابوقبیس رفتم و سوارى را دیدم مى آید، بانگى بر من زد و گفت : دستت را جلو بیار دست را جلو بردم با شمشیرى دستم را برید و بر گردنم آویخت و گفت : این شتر را زود به صاحبش برسان (356).


3 - بهلول و دزد
بهلول آنچه از مخارجش زیاد مى آمد در گوشه خرابه اى پنهان مى کرد. وقتى مقدارى پولهایش به سیصد درهم رسیده بود، روزى دیگر که درهم اضافه داشت به اطراف همان خرابه رفت تا پول را ضمیمه آن پنهان کند، مرد کاسبى که در همسایگى خرابه بود از جریان آگاه شد.
همینکه بهلول کار خود را کرد و از خرابه دور شد، آن مرد پولهاى زیر خاک را بیرون آورد.
وقتى بهلول براى سرکشى به جایگاه پول رفت ، اثرى از آن ندید؛ فهمید کار همان همسایه کاسب است .
بهلول نزد کاسب آمد و گفت : مى خواهم به شما زحمتى بدهم و آن اینکه پولهایم در مکانهاى متفرق است یکى یکى را نام برد تا مجموع سه هزار درهم رسید، بعد گفت : جائى که سیصد و ده درهم است محفوظتر است مى خواهم بقیه را در آنجا بگذارم و خداحافظى کرد و رفت .
کاسب فکر کرد سیصد و ده درهم را ببرد در محل خود بگذارد تابقیه را در آنجا گذاشت مقدارش زیاد مى شود بعد آن را به سرقت ببرد.
بهلول بعد از چند روز آمد داخل خرابه و سیصد و ده درهم را در همانجا یافت و در جایگاه آن مدفوع نمود و خاک رویش ریخت .
کاسب در کمین زود آمد خاکها را کنار بزد تا همه پولها را ببرد، دستش به نجاست آلوده گردید و از حیله بهلول آگاهى یافت .
بهلول پس از چند روز دیگر نزد او آمد و گفت : مى خواهم چند رقم از پولهایم را جمع بزنى هشتاد درهم به اضافه پنجاه درهم بعلاوه صد درهم مجموع را با بوى گندیکه از دستهایت استشمام مى کنى چقدر مى شود؟! این را گفت و پا به فرار گذاشت ، کاسب دنبالش دوید تا او را بگیرد ولى نتوانست (357)


4 - دزد نابیناى قرآن خوان 
علام بن الثمان مى گوید: در بصره خدمت شخص بازرگانى مى کردم . روزى پانصد درهم در کیسه پیچیدم و از بصره به (ابله ) خواستم بروم ، بر لب جله آمدم و کشتى کرایه کردم و چون از منطقه (مسمار) درگذشت ، نابینائى بر لب آب قرآن مى خواند و به صورت حزین آواز داد که اى کشتیبان مى ترسم شب مرا حیوانات از بین ببرند، مرا در کشتى بنشان .
ملاح و نابینا هر دو خود را برهنه کردند که ما مال تو را نگرفتیم ، دست از ایشان کشیدم و گفتم خدایا صاحب این مال مرا از بین خواهد برد. هزاران فکر و خیال آن شب و آن روز به ذهنم رسید و به گریه و زارى مشغول بودم .
در راه مردى به من رسید و علت گریه را پرسید و جریان دزدى پول بازرگان را نقل کردم . گفت : راهى به تو نشان مى دهم برو نان و طعام خوب تهیه کن و به التماس نزد زندانبان برو و در زندان نزد ابوبکر نقاش برو غذا را نزدش ‍ بگذار، او از تو مى پرسد گرفتاریت چیست ، جریان را بگو.
من همان دستور را انجام دادم و ابوبکر نقاش در جواب حاجتم گفت : الان به قبیله بنى هلال برو و در دروازه خانه اى بسته است در آن بازکن و داخل شو و دستمالهایى آنجا آویزان است بکى بر کمر ببند، و در گوشه اى بنشین . جماعتى آیند و شراب خورند تو هم پیاله اى بگیر و بگو به سلامتى دائى ام ابوبکر نقاش ، و بخور. آنان چون اسم من شنوند از تو حال مرا پرسند بگو دیروز پول خواهرزاده من را برده اند و به او رسانید و آنان را تسلیم کنند.
من هم آنچه گفته بود عمل کردم و آنان همان دم کیسه پول را به من دادند بعد خواهش کردم بگوئید چطور به سرقت رفته است . بعد از بگو مگو خلاصه یکى گفت : مرا مى شناسى ؟ دیدم آن نابینا که قرآن مى خواند مى باشد و دیگرى هم ملاح بود. گفت : یکى از یاران ما درون آب است ، چون قرآن خوانده شود مسافر فریفته صدا شود و ما کیسه پول درون آب اندازیم و آن یار درون آب شنا کند پول به ساحل برد و روز دیگر بهم رسیم قسمت کنیم . امروز نوبت قسمت کردن بود، چون فرمان استاد ما ابوبکر نقاش رسید مال را به تو تسلیم کردیم . من مال خود را گرفتم و خداى را شکر کردم که از این گرفتارى نجات پیدا کردم .(358)


5 - معتصم و دزد
در زمان معتضد دهمین خلیفه عباسى ، ده کیسه زر که هر یک حاوى ده هزار دینار بود از خزانه براى مصرف لشکریان به خانه حسابدار سپاه برده ، و به او تحویل داده شد شب دزدى نقب حسابدار رفت و کیسه ها را به سرقت برد.
روز رئیس نگهبانان به نام (مونس عجلى ) را احضار کرد و گفت : اگر آنرا پیدا نکنى آنوقت کارت به خلیفه مربوط مى شود. او تمام دزدان سابق و پیر و توبه کنندگان از سرقت را جمع و این مسئله را عنوان کرد، و آنان را تهدید سخت نمود.
تمام ماءمورین و دزدان سابق همت گماشتند مرد لاغرى را تحویل رئیس ‍ نگهبانان دادند او از مرد سئوال کرد و انکار نمود. دید با زبان نرم اقرار نمى کند، با جایزه و تشویق او را مورد تفقد قرار دادند فایده اى نداشت ، آخر الامر او را شکنجه دادند بطورى که جاى سالمى در بدنش نماند، ولى اقرار به دزدى نکرد.
معتضد از جریان با خبر شد و دزد را خواست و از او بازجوئى کرد، باز اقرار نکرد. دستور داد تا پزشکان او را مداوا کنند تا از ضرب و جراحت نمیرد، و پزشکان او را مداوا کردند.
خلیفه بار دوم او را خواست ، و او بخاطر سلامتى یافتن دوباره خلیفه را دعا کرد، و منکر سرقت شد.
بار سوم خلیفه او را وعده وعید داد و برایش حقوقى تعیین کرد و از اموال مسروقه هم گفت : قسمتى را به تو مى بخشم ، او منکر سرقت شد.
بار چهارم قرآن را آوردند و او را قسم دادند که اعتراف کند، او به قرآن قسم خورد که بى گناه است .
بار پنجم خلیفه گفت : دست روى سر خلیفه بگذار و بگو به جان خلیفه من دزدى نکرده ام ، او همچنین کارى کرد و گفت : به جان خلیفه من ندزدیم .
بار ششم خلیفه سى نفر سیاهان قوى هیکل را گماشت به نوبت کنار متهم باشند به نوبت بخوابند و نگذارند چشم دزد به خواب رود و اگر خواست بخوابد او را بزنند تا چند روز او را همین شکل نگه داشتند تا اینکه خلیفه دستور داد او را به نزدش بیاورند.
از او بازجویى کرد او انکار دزدى را کرد و قسم خورد نمى داند.
بار هفتم خلیفه گفت : او بى گناه است او را عفو کنید و از او حلالیت بجوئید و بعد دستور داد غذا و شربت خنک فراوان به او بدهند؛ وقتى کاملا سیر شد خوشخوابى از پر قو برایش بگذارند تا چندین روز که نخوابیده بود بخوابد.
وقتى دراز کشید لحظه اى خوابید، با حالت خواب آلودگى او را بیدار و نزد خلیفه آوردند و براى بار هشتم گفت : تعریف کن چگونه نقب زدى و اموال کجا بردى ، متهم که از پرى شکم و خواب آلودگى گرفتار شده بود بى اختیار بیهوشانه گفت : اموال را به حمام مقابل خانه حسابدار زیر خارهایى که حمام را با آن روشن مى کنند پنهان کردم و روى آن را با خاک پوشاندم .
خلیفه دستور داد او را به رختخوابش ببرند تا بخوابد، و دستور داد تا آنجا را که دزد گفته اموال را بگیرند و بیاورند.
بعد دستور داد او را از خواب بیدار کنند و براى بار نهم از او از اموال مسروقه سئوال کرد و انکار کرد.
خلیفه اموال مسروقه را نزد او گذاشت و به اقرار قبلى اش باز انکار کرد، دستور داد دست و پاى او را محکم بستند و پیوسته باد کن در مقعدش فرو کردند و در آن دمیدند گوش و دماغ و دهان او را با پنبه بستند که باد در تمام بدنش فرود رود و بدنش باد کند و ورم نماید.
حالتش بقدرى عجیب شده بود که نزدیک بود حدقه چشمش از چشم بیرون بیاید.
بعد خلیفه گفت : رگ بالاى ابروى او را بشکافند تا باد همراه خون از آن بیرون بیرون بیاید، تا باد خالى شد. (او به هلاکت رسید)(359).

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد