حکایت ایثار حاتم طائى
در ادامه مطلب
ایثار حاتم طائى سالى قحطى شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند، و هر چه داشتند خورده بودند زن حاتم مى گوید: شى بود که چیزى از خوراک در منزل ما پیدا نمى شد حتى حاتم و دو نفر از بچه هایم (عدى و سفانه ) از گرسنگى خوابمان نمى برد. حاتم عدى را و من سفانه را با زحمت مشغول نمودیم تا خوابشان ببرد.حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا خواب روم ، اما از گرسنگى خوابم نمى برد ولى خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیده ام ، چند دفعه مرا صدا کرد، من جواب ندادم .حاتم داشت از سوراخ خیمه به طرف بیابان نگاه مى کرد، شبهى به نظرش رسید، وقتى نزدیک شد دید زنى است که به طرف خیمه مى آید. حاتم صدا زد: کیستى ؟ زن گفت : اى حاتم بچه هاى من دارند از گرسنگى مانند گرگ فریاد مى کنند.حاتم گفت : زود برو بچه هایت را حاضر کن ، به خدا قسم آنها را سیر مى کنم وقتى که این سخن را از حاتم شنیدم فورا از جایم حرکت کردم و گفتم : به چه چیزى سیر مى کنى ؟!گفت : همه را سیر مى کنم ، برخاست و تنها یکى اسبى داشتم که اساس به وسیله آن بار مى کردیم آن را ذبح نمود و آتش روشن کرد و قدرى از گوشت را به آن زن داد و گفت : کباب درست کن با بچه هایت بخور. بعد به من گفت : بچه ها را بیدار کن آنها هم بخورند و سپس گفت : از پستى است که شما بخورید و یک عده در کنار شما گرسنه بخوابند.آمد و یک یک آنها را بیدار کرد و گفت : برخیزید آتش روشن کنید، و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چیزى از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا مى کرد و لذت مى برد.(104)