دانلود دعا از نوحه با صدا مداحی جدید مولودی روایت حکایت داستان حدیث ۹۰

دانلود جدیدترین نوحه مداحی ها مراثی روضه دعاهای زیبا با معنی احادیث حکایات روایات کمیل معراج بوی سیب ۱۳۸۹ ۱۳۹۰ کریمی قطری ذاکر

دانلود دعا از نوحه با صدا مداحی جدید مولودی روایت حکایت داستان حدیث ۹۰

دانلود جدیدترین نوحه مداحی ها مراثی روضه دعاهای زیبا با معنی احادیث حکایات روایات کمیل معراج بوی سیب ۱۳۸۹ ۱۳۹۰ کریمی قطری ذاکر

حلم ورزیدن

  داستان در مورد حکایت روایت حکایات روایات درباره  حلم ورزیدن



در ادامه مطلب

1- اذیت کبوتر باز
(شیخ ابوعلى ثقفى ) را همسایه اى بود کبوتر باز، کبوتران وى بر بام خانه شیخ مى نشستند، و خود براى پرواز دادن کبوتران پیوسته سنگ پرتاپ مى کرد و شیخ از این جهت در اذیت بود.
روزى شیخ در خانه خود نشسته و به خواندن قرآن اشتغال داشت . همسایه به قصد کبوتران سنگى پرتاب کرد و سنگ بر پیشانى شیخ آمد و پیشانى او شکست و خون جارى شد.
اصحاب شاد شدند و گفتند: فردا شیخ نزد حاکم شهر خواهد رفت و دفع شر کبوترباز را خواستار خواهد شد و ما از رحمت او آسوده مى شویم .
شیخ خدمتکار را بخواند و گفت : به باغ برو و شاخى از درخت بیاور. خادم رفت و شاخه اى آورد.
شیخ گفت : اکنون این چوب را پیش کبوتر باز ببر و بگو از این پس کبوتران خود را با این چوب پرواز بدهد و سنگ نیندازد.(307)


2 - مدارا با اعمال فرماندار
در ایامى که (هشام بن اسماعیل ) (دائى عبدالملک مروان ) از طرف یزید فرماندار مدینه بود حضرت سجاد علیه السلام را اذیت و آزار مى داد.
چون از مقامش عزل شد و ولید بر سر کار آمد، دستور داد هشام را توقیف نمایند، تا هر کس از وى شکایت دارد مراجعه کند.
در این موقع هشام گفت : از هیچ کس نمى ترسم مگر از على بن الحسین علیه السلام و این بخاطر اذیتهائى بود که به حضرتش وارد نموده بود.
امام به هنگام زندانى بودن هشام ، از درب خانه مروان (خواهرزاده او) عبور کرد، و قبلا به بعضى آشنایان خود (که در توقیف هشام دخالت داشتند) فرمود: با یک کلمه هم او را اذیت نکنند.
حتى امام پیغام به هشام فرستاد و فرمود: نظر کن اگر از پرداخت مالى که به عنوان جریمه یا مجازات از تو مى خواهند ناتوانى ، ما مى توانیم آن را بپردازیم ، پس تو از ناحیه ما و هرکس از ما اطاعت مى کند آرامش خاطر داشته باش .
همین که هشام امام را از نزدیک با مدارا کردن به او و سرپوش نهادن به کارهاى بدش دید، فریاد زد: خداوند(308) خود اعلم و آگاه است که مقام رسالتش را در چه محلى قرار دهد.(309)


3 - قیس منقرى 
حلم را از قیس بن عاصم منقرى آموخته ام . یک بار او را دیدم که در جلو منزلش تکیه به شمشیر خود داده بود و مردم را موعظه مى کرد و اندرز مى داد. در این میان کشته اى را با مردى که دستهایش را بسته بودند آوردند.
قیس را گفتند: این پسر برادر تو است که پسرت را کشته است . به خدا قسم نه سخنش را قطع کرد و نه از تکیه اى که بر شمشیر داده بود بلند شد، بلکه به سخن خود ادامه داد و به پایان رسانید. چون از سخنرانى فارغ شد متوجه پسر برادرش گردید و گفت :
پسر برادرم بدکارى مرتکب شدى ، خدایت را نافرمانى کردى ، رحم و خویشاوندى خود را بریدى ، تیر خود را درباره خودت بکار بردى و افراد قومت را کم کردى !
سپس به پسر دیگرش گفت : بازوهاى پسر عمویت را باز کن و برادرت را به خاک بسپار و صد شتر دیه برادرت را از مال من به مادرت اختصاص بده ، زیرا او از فامیل دیگر است .(310)


4 - امام حسن علیه السلام و مرد شامى 
روزى (امام حسن ) علیه السلام سواره بودند و مردى از اهل شام امام را ملاقات کرد و پى در پى او را لعن و ناسزا گفت . امام هیچ نفرمود تا مرد شامى از دشنام دادن فارغ شد.
آنگاه امام رو به مرد شامى کرد و سلام نمود و خنده کرد و فرمود: اى آقا گمان مى کنم غریب باشى و گویا بر تو مشتبه شده ؛ اگر از ما طلب رضایت مى جوئى از تو راضى مى شویم ، اگر چیزى سؤ ال کنى عطاء مى کنیم ، اگر طلب ارشاد کنى ترا ارشاد مى کنیم ، اگر گرسنه باشى ترا سیر مى کنیم ، اگر برهنه باشى تو را مى پوشانیم ، اگر محتاج باشى بى نیازت مى کنیم .
اگر رانده شده اى ترا پناه مى دهیم ، اگر حاجت دارى حاجتت را برمى آوریم ، اگر بار خود را بر خانه ما فرود آورى و میهمان ما باشى تا وقت رفتن براى تو بهتر خواهد بود؛ زیرا خانه ما وسیع و از امکانات برخوردار است .
چون مرد شامى این سخنان را از آن حضرت شنید، گریست و گفت : شهادت مى دهم که توئى خلیفه الله در روى زمین ، و خدا بهتر مى داند که خلافت و رسالت را در کجا قرار دهد.
پیش از آن که تو را ملاقات کنم تو و پدرت دشمن ترین خلق نزد من بودید، و الان محبوبترین خلق نزد من هستید.
پس بار خود را به خانه حضرت فرود آورد، و تا در مدینه بود مهمان امام بود و از محبان و معتقدان اهل بیت گردید.(311)


5 - شیخ جعفر کاشف الغطاء
از علماى بزرگ و حلیم یکى (شیخ جعفر کاشف الغطاء) بوده است . روزى شیخ مبلغى بین فقراى اصفهان تقسیم کرد و پس از اتمام پول ، به نماز جماعت ایستاد. بین دو نماز که مردم مشغول خواندن تعقیبات بودند، سیدى فقیر آمد و با بى ادبى مقابل امام جماعت ایستاد و گفت : اى شیخ مال جدم - خمس - را به من بده .
فرمود: قدرى دیر آمدى ، متاءسفانه چیزى باقى نمانده است . سید با کمال جسارت آب دهن خود را به ریش شیخ انداخت !
شیخ نه تنها هیچگونه عکس العملى خشنونت آمیزى از خود نشان نداد، بلکه برخاست و در حالى که دامن خود را گرفته بود در میان صفوف نمازگزاران گردش کرد و گفت : هر کس ریش شیخ را دوست دارد به این سید کمک کند مردم که ناظر این صحنه بودند اطاعت نموده ، دامن شیخ را پر از پول کردند. سپس همه پولها را آورد و به آن سید تقدیم کرد و به نماز عصر ایستاد.(312)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد