داستان در مورد حکایت روایت حکایات روایات درباره خوف و ترس
در ادامه مطلب
1 - جوان خائف سلمان فارسى از بازار آهنگران کوفه عبور مى کرد، دید مردم دور جوانى را گرفته اند، و آن جوان بیهوش روى زمین قرار گرفته است .وقتى که مردم حضرت سلمان را دیدند، از محضر ایشان درخواست کردند که دعائى بخواند، تا جوان از حالت بیهوشى نجات یابد.سلمان وقتى که نزدیک جوان آمد، جوان برخاست و گفت : مرا عارضه اى نیست ، از این بازار عبور مى کردم دیدم آهنگران چکشهاى آهنین مى زنند، یادم آمد که خداوند متعال در قرآن مى فرماید:(براى کفار گرزگران و عمودهاى آهنین است که بر سر آنها مهیا باشد(324) تا این آیه را شنیدم این حالت به من دست داد.سلمان به آن جوان علاقمند شد و محبت او در دلش جاى گرفته و او را برادر خود قرار داد، و پیوسته با همدیگر دوست بودند: تا اینکه آن جوان مریض شد و در حالت احتضار افتاد، سلمان به بالین وى آمد و بالاى سر او نشست .در این حال سلمان به عزرائیل توجه کرد و گفت : اى عزرائیل با برادر جوانم مدارا کن و نسبت به وى مهربان و رئوف باش !عزرائیل در جواب گفت : اى بنده خدا، من نسبت به همه افراد مؤ من مهربان و رفیق مى باشم (325)2 - زبان حال سنگ روایت شده که یکى از انبیاء از مسیرى عبور مى کرد، سنگ کوچکى دید که آب زیادى از آن خارج مى شود، از وضع آن تعجب نمود.خداوند سنگ را به سخن گفتن واداشت و گفت : از وقتیکه شنیدم شعله و آتش برخاسته از انسان و سنگ است (از ترس آنکه منهم از همان سنگها باشم ) تا به حال مى گریم .آنگاه آن سنگ از آن پیامبر خواست که برایش دعا کند تا از آتش در امان باشد، و او دعا کرد.مدتى بعد باز عبور پیامبر به آن جا افتاد و دید همانگونه آب از سنگ جارى است . پرسید: حالا دیگر براى چه گریه مى کنى ؟ پاسخ داد: تا قبل از اطمینان به امان از آتش گریه خوف مى نمودم ، اما اینک گریه شکر دارم ، و از سرور و خوشحالى مى گریم .(326)3 - عقوبت با آتش روزى امیرالمؤ منین با جمعى از اصحاب بودند که شحصى آمد و عرض کرد: یا امیر المؤ منین ، من به پسرى دخول کردم مرا پاک کن .امام فرمود: برو به منزل خودت ، شاید صفرا یا سودا بر تو غلبه کرده باشد. چون فردا شد باز آمد و اقرار بر عمل ناشایسته کرد؛ امام همان جواب را فرمودند.روز سوم آمد و اقرار کرد و امام جواب اول را دادند.روز چهارم آمد و اقرار کرد، امام فرمود: حالا که چهار مرتبه اقرار کردى ، پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم براى حد این عمل ، سه حکم فرموده است یکى از این سه را انتخاب کن .فرمود: شمشیر بر گردن زدن ؛ یا انداختن از بلندى ، یا با حالتى که دست و پا بسته باشد سوزانیدن به آتش .آن مرد گفت : کدام یک از این سه عقوبت ، بر من سخت تر است ؟ فرمود: سوختن با آتش ، عرض کرد: یا على علیه السلام من همین را اختیار کردم .امام فرمود: پس خودت را براى این کار آماده کن ، عرض کرد: حاضر شدم ، برخاست و دو رکعت نماز خواند و بعد از آن گفت : خداوندا مرتکب گناهى شده ام که تو مى دانى و از عذاب تو ترسیدم و به خدمت وصى رسول الله و پسر عموى آن حضرت آمده ام و از او خواستم مرا از آن گناه که انجام داده ام . و از او خواستم مرا از آن گناه که انجام داده ام پاک کند.او مرا مخیر در سه نوع از عذاب کرد و من سخت ترین آنها را اختیار کرده ام ، خداوندا از رحمت تو مى خواهم که این سوختن را در دنیا کفاره ام قرار بدهى و مرا در آخرت نسوزانى ...!!بعد از آن برخاسته و گریه کنان خود را بر آن گودال انداخت که آتش در آن شعله مى کشید.امام ، از این منظره گریه کرد و اصحاب هم گریه کردند. فرمود: اى مرد! برخیز از میان آتش که ملائکه را به گریه درآوردى ، خداوند توبه تو را قبول کرد، برخیز دیگر به این کار نزدیک مشو...!در روایت دیگر دارد که شخصى گفت : یا امیر المؤ منین آیا حدى از حدود خداوند را تعطیل مى کنى ؟ فرمود: واى بر تو، هرگاه امام از طرف خداوند منصوب باشد و گناه کار از گناه خود توبه کند، برخداست که او را بیامرزد.(327)4- خائفان وقتى که این آیه (البته وعده گاه جمیع آن مردم گمراه نیز آتش دوزخ خواهد بود، آن دوزخ را هفت در است ، هر درى براى ورود دسته اى از گمراهان معین گردیده است )(328) بر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نازل شد، چنان گریه مى کرد که اصحاب از گریه او به گریه افتادند و کسى نمى دانست جبرئیل با خود چه وحى کرده است که پیامبر این چنین گریان شده است .یکى از اصحاب به در خانه دختر پیامبر رفت و داستان نزول وحى و گریه پیامبر را شرح داد. فاطمه علیها السلام از جاى حرکت نمود چادر کهنه اى که دوازده جاى آن بوسیله برگ خرما دوخته شده بود، بر سر نمود و از منزل خارج شد.چشم سلمان فارسى به آن چادر افتاد در گریه شد و با خود گفت : پادشاهان روم و ایران لباسهاى ابریشمین و دیباى زر بافت مى پوشند، ولى دختر پیامبر چادرى چنین دارد، و در شگفت شد.!!وقتى فاطمه علیها السلام به نزد پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آمد، حضرتش به سلمان فرمود: دخترم از آن دسته اى است که در بندگى بسیار پیشى و سبقت گرفته است .آنگاه فاطمه علیها السلام عرض کرد: بابا چه چیز شما را محزون کرده است ؟ فرمود: آیه اى که جبرئیل آورده و آنرا براى دخترش خواند.فاطمه علیها السلام از شنیدن جهنم و آتش عذاب چنان ناراحت شد که زانویش قدرت ایستادن را از دست داد و بر زمین افتاد و مى گفت : واى بر کسیکه داخل آتش شود.سلمان گفت : اى کاش گوسفند بودم و مرا مى خوردند و پوستم را مى دریدند و اسم آتش جهنم را نمى شنیدم .ابوذر مى گفت : اى کاش مادر مرا نزائیده بود که اسم آتش جهنم بشنوم .مقداد مى گفت : کاش پرنده اى در بیابان بودم و مرا حساب و عقابى نبود و نام آتش جهنم را نمى شنیدم .امیر المؤ منین علیه السلام فرمود: کاش حیوانات درنده پاره پاره ام مى کردند و مادر مرا نزائیده بود و نام آتش جهنم نمى شنیدم . آن گاه دست خود را بر روى سر گذاشته و شروع به گریه نمود و مى فرمود:آه چه دور است سفر قیامت ، واى از کمى توشه ، در این سفر قیامت آنها را به سوى آتش مى برند، مریضانى که در بند اسارتند و جراحت آنان مداوا نمى شوند، کسى بندهایشان را نمى گشاید، آب و غذاى آن ها از آتش است و در جایگاههاى مختلف جهنم زیر و رو مى شوند.(329)5- یحیى حضرت یحیى پیامبر وقتى دید روحانیون بیت المقدس روپوش هایى موئین و کلاه هاى پشمین بر تن و سر دارند، از مادر تقاضا کرد برایش چنین لباسى درست کند بعد در بیت المقدس همراه با اءحبار مشغول عبادت شد.روزى نگاهى به اندامش که لاغر شده بود انداخت و گریه کرد. خداوند به او وحى کرد: به این مقدار از جسمت که لاغر شده گریه مى کنى ؟ به عزت و جلالم سوگند اگر کمترین اطلاعى از آتش داشتى بالاپوشى از آهن مى پوشیدى تا چه رسد به این بافته شده ها.یحیى از این خطاب آنقدر گریست که گوشت بر گونه او نماند. زکریا روزى به فرزندش گفت : پسر جان من از خدا خواستم تا ترا به من بدهد که مایه روشنى چشمم باشى چرا چنین مى کنى ؟عرض کرد: پدر مگر تو نفرمودى ، همانا در میان بهشت و جهنم گردنه اى است به جز کسانى که از خوف خدا بسیار گریه کنند از آن گردنه نتوانند بگذرند؟ فرمود: چرا من گفتم !!حضرت زکریا هرگاه مى خواست بنى اسرائیل را موعظه کند به طرف راست و چپ نگاه مى کرد اگر یحیى را مى دید نامى از بهشت و جهنم نمى برد. روزى زکریا علیه السلام مردم را موعظه مى کرد، یحیى در حالى که سر خود را در عبایش پیچیده بود آمد و در میان مردم نشست و زکریا او را ندید.شروع به موعظه کرد و گفت : خدا فرموده ، در دوزخ کوهى است به نام سکران ، که در دامنه این کوه ، بیابانى است به نام غضبان و در این بیابان چاهى است که عمق آن یک صد سال راه است و در این چاه تابوت هایى از آتش است که درونش صندوق هائى از آتش است و لباسهائى و زنجیرهائى از آتش درون صندوق مى باشد.چون یحیى نام سکران شنیده سر برداشت و ناله اى کرد و آشفته روى به بیابان نهاد.زکریا و مادر یحیى به دنبال پیدا کردن یحیى رفتند و جمعى از جوانان بنى اسرائیل هم به احترام مادر یحیى در بیابان همراه شدند تا رسیدند به جایگاهى که چوپانى بود و گفتند: جوانى به این خصوصیات ندیدى ؟ چوپان گفت : حتما شما یحیى بن زکریا را مى خواهید؟ گفتند: آرى . چوپان گفت : الان در فلان گردنه در حالیکه قدمهاى خود را در آب گذاشته و دیده بر آسمان دوخته و راز و نیاز با خداى مى کند هست . رفتند و او را یافتند. و مادر یحیى سر فرزند را به سینه نهاد و به خدا قسم داد تا بیاید، پس همراه مادر به خانه آمد.(330)