داستان از حکایت درمورد روایت به حکایات روایات درباره صدقه دادن
در ادامه مطلب
1 - ساعت نحس و سعد امام صادق فرمود: زمینى بین من و مردى نجوم شناس بود که بنا شد تقسیم شود. او زمینه آماده مى کرد تا خود در ساعت سعد در محل حاضر و من در ساعت نحس در زمین حاضر شویم و بهترین قسمت نصیب او شود. زمین تقسیم شد و بهترین سهم نصیب من شد.!!در این موقع آن مرد (از روى تاءسف ) دست راستش را بر دست چپش زد و گفت : من هرگز چنین روزى را ندیده بودم !گفتم : واى بر دیگر روز (قیامت )، چرا امروز ناراحت شدى ؟ گفت : من داراى علم نجوم هستم ، تو را در ساعت بد از خانه بیرون آوردم و خودم در ساعت خوب بیرون آمدم ، اما اکنون زمین تقسیم شد و بهترین قیمت زمین نصیب تو شد.گفتم : آیا براى تو حدیثى از پیامبر نگویم که فرمود: کسیکه خوشحال مى شود از اینکه خدا نحسى روز را از وى دفع سازد، روزش را با صدقه آغاز کند، تا خدا نحوست آن روز را از وى برطرف فرماید، شب را با دادن صدقه افتتاح نماید تا نحس آن دفع شود.سپس فرمود: من امروز بیرون آمدنم را با صدقه آغاز کردم و صدقه براى تو بهتر از علم نجوم است (453).2 - مادر حاتم مادر حاتم طائى به نام (عتبه دختر عفیف ) زنى بخشنده بود و تمام اموال خود را به مستحقان مى داد.وقتى برادران او کار او را دیدند که اموال را به صدقات مى داد، او را از تصرف دارائى خود بازداشتند و گفتند: اموال را تلف مى نمائى و اسراف مى کنى .در مدت یکسال ، او را چیزى ندادند، چون یکسال بگذشت گفتند: او از ندارى رنج بسیار دیده ، حالا بعد از این ممنوعیت در خرج کردن اموال معتدل و زیاده روى نمى کند.یک رمه شتر را به او دادند تا از آن استفاده ببرد. در همان وقت زنى از (هوزان ) که قبیله اى بزرگ بود، به خدمت مادر حاتم آمده و طبق گذشته از او اطعام و اکرام طلب کرد.مادر حاتم همه آن رمه شتر را به او بخشید و گفت : در این مدت (یکسال ) رنج و بى مالى کشیدم ، با خود عهد کردم هر چه بدست آوردم آنرا به صدقه به سائلان و مستحقان و محرومان عطا کنم !(454)3. در تاریکى شب معلى بن خنیس گفت ، شبى امام صادق علیه السلام از خانه به قصد رفتن به ظله بنى ساعده (آنجا که سایبان بنى ساعده بود و روز در گرما آنجا جمع مى شدند و شب فقراء و غیریبان در آنجا مى خوابیدند) بیرون شدند و آن شب بارانى بود.من نیز دنبال آن حضرت بیرون آمدم که ناگاه چیزى از دست امام به زمین افتاد و فرمود: (خداوندا آنچه افتاد به من برگردان ) من نزدیک رفتم و سلام کردم و فرمود: معلى ، گفتم : بلى فدایت شوم ، فرمود: دست به زمین بکش هر چه بدستت بیاید جمع کن و بمن بده .من دست بر زمین کشیدم ، دیدم نان است که بر زمین ریخته شده است ، پس جمع کردم و آنرا به آن حضرت میدادم که کیسه اى از نان شد.عرض کردم : فدایت شوم بگذار کیسه نان را بدوش بگیرم و بیاورم ؟ فرمود: نه ، من اولى تر به برداشتن آن هستم و لکن ترا اجازه مى دهم که همراهم بیائى ، گفت پس با امام به ظله بنى ساعده رسیدیم ، و در آنجا گروهى از فقراء در خواب بودند. امام در زیر لباس آنان یک یا دو عدد نان مى گذاشت تا نانها تمام شد و برگشتیم .گفتم فدایت شوم این گروه شیعه هستند. فرمود: اگر (455) شیعه بودند خورش آنها را حتى نمکشان را مى دادم .(456)4- مادر شیطانها سید نعمت الله جزایرى در کتابش نقل مى کند: که در یک سال قحطى شد، در همان وقت واعظى در مسجد بالاى منبر مى گفت : کسى که بخواهد صدقه بدهد، هفتاد شیطان ، به دستش مى چسبند و نمى گذارند که صدقه بدهد.مؤ منى این سخن را شنید و با تعجب به دوستانش گفت : صدقه دادن که این حرفها را ندارد، من اکنون مقدارى گندم در خانه دارم ، مى روم آنرا به مسجد آورده و بین فقراء تقسیم مى کنم .با این نیت از جا حرکت کرد و به منزل خود رفت . وقتى همسرش از قصد او آگاه شد شروع کرد به سرزنش او، که در این سال قحطى رعایت زن و بچه خود را نمى کنى ؟ شاید قحطى طولانى شد، آن وقت ما از گرسنگى بمیریم و... خلاصه بقدرى او را ملامت و وسوسه کرد تا سرانجام مرد مؤ من دست خالى به مسجد برگشت .از او پرسیدند چه شد؟ دیدى هفتاد شیطان (457) به دستت چسبیدند و نگذاشتند.مرد مؤ من گفت : من شیطانها را ندیدم ولى مادرشان را دیدم که نگذاشت این عمل خیر را انجام بدهم (458)5. صاحب بن عباد شاید تنها وزیر شیعه که شهرتش زبانزد خاص و عام شد صاحب بن عباد (385 - 326): (اسماعیل بن عباد طالقانى ) بود، او اول وزیر مؤ ید الدولة دیلمى (م .373) بود بعد از وفات او وزیر فخر الدولة برادر او شد.شیخ صدوق کتاب عیون اخبار الرضا را براى او تاءلیف کرد، و حسین بن محمد قمى کتاب تاریخ قم را به امر او نوشت .در زمان او، وقت عصر ماه رمضان هر کس بر او وارد مى شد امکان نداشت قبل از افطار خارج شود. گاهى هزار نفر هنگام افطار بر سر سفره اش بودند. صدقه و انفاقهایش در این ماه برابرى با یازده ماه دیگر مى کرد. البته از کودکى مادرش او را اینطور تربیت کرد.در کودکى که براى درس خواندن به مسجد مى رفت ، هر روز صبح مادرش به او یک دینار و یک درهم مى داد و سفارش مى کرد به اول فقیرى که رسیدى صدقه بده .! این عمل براى صاحب بن عباد عادتى شده بود.از سنین نوجوانى تا جوانى و تا هنگامى که به مقام وزارت رسید هیچگاه ترک سفارش و تربیت مادر نمى کرد. از ترس اینکه مبادا یک روز صدقه را فراموش کند به خادمى که متصدى اطاقش بود دستور مى داد هر شب یک دینار و یک درهم در زیر تشک او بگذارد، صبحگاه که بر مى خواست به اولین فقیر مى داد.اتفاقا شبى خادم فراموش کرد، فردا که صاحب بن عباد از خواب بیدار شد بعد از نماز دست در زیر تشک برد تا پول را بردارد متوجه شد که خادم فراموش کرده ، این فراموشى را به فال بد گرفت و با خود گفت : حتما مرگم فرا رسیده که خادم از گذاشتن صدقه غفلت نموده است .امر کرد آنچه در اطاق خوابش از لحاف و تشک و بالش بود به کفاره فراموش شدن به اولین فقیرى که ملاقات کرد بدهد.وسائل خواب او همه قیمتى بود، آنها را جمع کرده از خانه خارج شد، مصادف گردید با مردى از سادات که بواسطه نابینائى ، زنش دست او را گرفته بود و سید مستمند گریه مى کرد.خادم پیش رفته و گفت : اینها را قبول مى کنى ؟ پرسید چیست ؟ جواب داد: لحاف و تشک و چند بالش دیباست . مرد فقیر از شنیدن اینها بیهوش شد.صاحب بن عباد را از این جریان اطلاع دادند: وقتى آمد دستور داد آب بر سر و صورتش بپاشند تا بهوش آید، وقتى بهوش آمد صاحب پرسید: به چه سبب از حال رفتى ، گفت : مردى آبرومندم ، چندى است تهى دست شده ام ، از این زن دخترى دارم که بحد رشد رسیده ، و مردى از او خواستگارى کرد.ازدواج آن دو انجام گرفت ، اینک دو سال است از خوراک و لباس خودمان ذخیره مى کنیم و براى او اسباب و جهیزیه تهیه مى نمائیم . دیشب زنم گفت : باید براى دخترم لحافى با بالش دیبا تهیه کنى ، هر چه خواستم او را منصرف کنم نپذیرفت ، بالاخره بر سر همین خواسته بین ما اختلاف شد. عاقبت گفتم : فردا صبح دست مرا بگیر و از خانه بیرون ببر تا من از میان شما بروم .اکنون که خادم شما این سخن را گفت جا داشت بیهوش شوم . صاحب تحت تاءثیر قرار گرفت و اشک مژگانش را فرا گرفت و بعد گرفت : باید لحاف تشک با سایر وسائل خودش آراسته شود، شوهر دختر را خواست به او سرمایه کافى داد تا به سغلى آبرومند مشغول شود، و بعد تمام جهیزیه دختر را بطور کامل که مناسب دختر وزیر بود داد.(459)