دانلود دعا از نوحه با صدا مداحی جدید مولودی روایت حکایت داستان حدیث ۹۰

دانلود جدیدترین نوحه مداحی ها مراثی روضه دعاهای زیبا با معنی احادیث حکایات روایات کمیل معراج بوی سیب ۱۳۸۹ ۱۳۹۰ کریمی قطری ذاکر

دانلود دعا از نوحه با صدا مداحی جدید مولودی روایت حکایت داستان حدیث ۹۰

دانلود جدیدترین نوحه مداحی ها مراثی روضه دعاهای زیبا با معنی احادیث حکایات روایات کمیل معراج بوی سیب ۱۳۸۹ ۱۳۹۰ کریمی قطری ذاکر

داستان و حکایت از سعید بن هارون

داستان و حکایت از  سعید بن هارون 


در ادامه مطلب

سعید بن هارون 
(سعید بن هارون ) کاتب بغدادى که معاصر ماءمون خلیفه عباسى بوده است به بخل معروف است . ابوعلى دعبل خزاعى شاعر مشهور (245 م ) گوید: با جمعى از شعراء بر سعید وارد شدیم و از صبح تا ظهر نزدش ‍ نشستیم ؛ و از گرسنگى چشمهاى ما تاریک شده بود و بیحال شده بودیم .
به پیر غلامى که داشت گفت : اگر خوردنى دارى بیاور. غلام رفت و تا ظهر پیدا نشد، بعد از مدتى سفره اى چرکین آورد که در آن یک دانه نان خشک بود، و کاسه کهنه لب شکسته اى پر از آب گرم ، که در آن پیر خروسى نپخته و بى سر بود!
چون کاسه را بر سر سفره نهاد، سعید نظر کرد و دید سر خروس بر گردنش ‍ نیست . کمى فکر کرد و گفت : غلام این خروس سرش کجاست ؟
گفت : انداختم ، گفت : من آن کس را که پاى خروس را بیندازد قبول ندارم تا چه رسد به سر خروس . این به فال بد مى باشد که رئیس را از راءس (سر) گرفته اند، و سر خروس را چند امتیاز است :
اول ، آن که از دهان او آوازى بیرون مى آید که بندگان خداى را وقت نماز معلوم کند، و خفتگان بیدار مى گردند، و شب خیزان براى نماز شب آماده شوند.
دوم ، تاجى که بر سر اوست نمودار تاج پادشاهان است و به آن تاج در میان مرغان ممتاز است .
سوم ، دو چشم که در کاسه سر اوست ، به آن فرشتگان را معاینه مى بیند؛ و شاعران شراب رنگین را بوى تشبیه مى کنند و در صفت شراب لعل مى گویند: این شراب مانند دو چشم خروس است .
چهارم ، مغز سر او دواى کلیه است ، و هیچ استخوانى خوش طعمتر از استخوان سر او نیست .
و اگر تو آن را به جهت این انداختى که گمان بردى که من نخواهم خورد خطاى بزرگ کردى . بر تقدیرى که من نخورم ، عیال و اطفال من مى خورند، و اینان هم نخورند، آخر میدانى مهمانان من که از صبح تا این وقت هیچ نخورده اند آنان مى خورند. از روى غضب غلام را گفت : برو هر جا انداختى آن را پیدا کن و بیار، اگر اهمال کنى ترا اذیت کنم .
غلام گفت : والله نمى دانم که کجا انداخته ام . سعید گفت : به خدا قسم من مى دانم کجا انداختى در شکم شوم خود انداختى !
غلام گفت : به خدا قسم من آن را نخورده ام و تو دروغ مى گوئى . سعید با حالت غضب بلند شد و یقه پیر غلام را گرفت تا وى را به زمین بیاندازد که پاى سعید به آن کاسه خورد و سرنگون شد و آن پیر خروس نپخته به زمین افتاد. گربه اى در کمین بود خروس را در ربود. ما نیز سعید و غلام را که بهم گلاویز بودند گذاشتیم و از خانه اش بیرون آمدیم (151).

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد